- فرو ماندن
- درماندن، بیچاره شدن، خسته شدن، ناتوان شدن، عاجز شدن
معنی فرو ماندن - جستجوی لغت در جدول جو
- فرو ماندن
- منتظر ماندن انتظار کشیدن، درنگ کردن، ناتوان شدن خسته گشتن، ملزم شدن عاجز شدن، نیازمند شدن بینوا گشتن، معزول شدن: دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فرو ماند
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
عاجز شدن
فراخواندن، صدا کردن، نوشته ای را خواندن
مالیدن، به هم مالیدن، فشردن، در هم پیچیدن
تسکین دادن، آرام کردن
برطرف کردن تشنگی یا گرسنگی یا گرما و مانند آن
خاموش کردن
پایین آوردن از مقام
برطرف کردن تشنگی یا گرسنگی یا گرما و مانند آن
خاموش کردن
پایین آوردن از مقام
بکیار ماندن، بر آسودن بیکار ماندن از کار بر آسودن
پایین نشاندن، ته نشین کردن، کم کردن حرارت چیزی، خاموش کردن، کم کردن حدت چیزی، آرام کردن تسکین دادن
انتظار، درنگ، درماندگی عجز، نیازمندی، بینوایی، دلشکستگی یاس
خواندن قرائت کردن
پاشیدن، افشاندن، پخش کردن
حرارت را در خود حفظ کردن، یا گرم ماندن بازار... رایج ماندن روایی داشتن: ای زبر دست زیر دست آزار گرم تاکی بماند این بازار ک (گلستان)
((فُ نِ دَ))
فرهنگ فارسی معین
پایین آوردن، ته نشین کردن، کم کردن از شدت چیزی، خاموش کردن، آرام کردن، تسکین دادن
بیچاره شدن عاجز گشتن فرو ماندن مضطر شدن
روشن کردن، درخشان ساختن
خاموش شدن آتش، چراغ یا مانند آن
درمانده، بیچاره، عاجز، ناتوان، خسته
متحیر، سرگشته، سراسیمه
پایین نشاندن، ته نشین کردن، کم کردن حرارت چیزی، خاموش کردن، کم کردن حدت چیزی، آرام کردن تسکین دادن